یادم نمیاد توی کدوم پستم بود
که از میزان دیوانگی خودم شگفت زده بودم
یاد اون شگفت زدگی افتادم..
واقعا دارم وا میدم دیگه...
در مقیاس خیلی بزرگ و لانگ ترم منظورمه
من کابوس خواب های خود ام
من آن مچ زخم خورده ام که از آن میترسم
یک زندگی دیگریم که محو میشود
سایه های روح سرگردان من
و دردی که تمامی ندارد
بیا همه را ببر، همه را بسوزان
بگذار آفتاب به داخل بتابد
تنهایی را پایان ده - آگاهش کن
آینه شکسته را یکجا در هم بپیچ
مجبورم کن باور کنم که درد تمام شده
yeah ...
it's the one called "to the dreams" ..
!yeah I lied! and you'll know it now the day I died
lol
یکی یه کامنتی گذاشته بود
اگه بفهمم کی بوده
بی برو برگرد یکی میخوابونم دهنش
و همچنان...
زیبایی خواب ها
و عدم زیبایی بیداری ها
ترسناکه
فککنم باید به مامانم بگم
منو ببره دکتر
بعدشم از آمپول بترسم
و گریه کنم
و آرومم کنه
و به دکتره بگه چمه
و من حرف نزنم
و ازش بخواد آمپول ننویسه
و بهم لبخند بزنه
و یادم بندازه دارو هامو بخورم
و خوب شم
و خوب شم
و خوب شم..
نظرات شما عزیزان: