امروز روز عجیبیه..
بود یکم
و
هست
و حتی ممکنه باشه..
خوشحالم که عکس پروفایل اینستا و تلگرام رو عوض نکرده م
همچنان...
حسش میکنم
بی صدا گم شدن...
چه حس قشنگی..
لنتی ...
چرا این بشر همیشه منو مبهوت حرفاش میکنه؟
تصمیم گرفتم مثه قبلنا، هر روز برم شرکت
بلکه بیشتر حرفاشو بشنوم
(حتما میدونید کیو میگم)
انصافا جامعه ی متال باید به داشتن وبلاگی مثه اینجا توی بی نتی ، به خودش بباله :|
انصافا کارای زیادی ترچمه کرده م
lol
الان معلومه دارم از نبود لیریک ها گریه میکنم و فقط اینارو دارم
یا بیشتر توضیح بدم؟
الان معلومه سعی میکنم شر تفت بدم که کسی نفهمه چه قدر فاکد آپم؟..
کاش دلتنگ یکیتون بودم حدقل :))))
خیلی بهتر میشد. چون حدقل میدونستم دلتنگ چیم
الان...
فقط میتونم خودمو قانع کنم که ...
شاید یکی غمگینه ..!
you know...
...
تمام لحظههای سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهدشد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهٔ ساعت
گشودهشد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش، مانند لانههای خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد
ایمان بیاوریم...
نظرات شما عزیزان: