یکی از سختی ها
احساس گناهه
احساس گناه نه در برابر یکی دیگه
در برابر خودت
بار اولمه بعد سال های سال این قدر احساس تنهایی میکنم
اونم الان که از دور غیر تنها تر از همیشه م..
چه قد نا آشناس برام این حس
اینکه بگم کاش یکی بود
که باهام حرف میزد
و منو میشناخت
و حالمو درک میکرد
و بهم میگفت چیکار کنم
کسی که شجاعتی ک لازمه رو بهم میداد
شایدم مشکل همه ی آدمای تنها، سردرگمی باشه :))
من به پایان دگر نیندیشم...
خسته م چه قدر...
از اینکه همه چی فقط میتونه به یک معنی واحد ختم بشه
واقعا چه دلیلی به این حجم از تکرار وجود داره؟
اونم دقیقا تکرار چیزی ک دارم ازش فرار میکنم!
اون کدوم مجموعه ست که متممش میشه خودش؟
دانم هیچ آسیبی نتواند آتش را لمس کند
اما من خود آتشِ خود خفه میکنم
از ترس درخششی کور کننده
یا بسیار بی جان
(از ترک Condemned to Silence)
چه قدر زر میزنم :|
شب بخیر
نظرات شما عزیزان:
خاک تو سر من ک فک کردم هستم. ولی نبودم این حس رو داری!
شایدم لایق نیستم.