خب..
اینکه میخام دوباره بنویسم ک تابلوعه
دلیلش هم تقریبا تابلوعه
پس شروع کنم شغل شریف شر بافتن رو
میدونم قرار نیست این کار زندگی من یا کس دیگریو تغییر بده
ولی حدقل میتونم بعدا بخونمش
نشستم همه پست های قبلیم رو خوندم با دقت . و راستش کلی خوشحال شدم از چیزایی ک نوشته بودم
نمیدونم جای افسوس داره یا خوشحالی یا هیچکدوم که اتفاقات تلخ ثبت نشدن
حتی نمیدونم درسته بهشون بگم تلخ یا نه
خیلی زمینی !
آره . "زمینی" بودن احتمالا عبارت مناسبیه براش
وقتی مینویسی .. انگار یکی دیگه ای .. انگار میتونی خودتو از دور ببینی .. یه جور تجربه ای شبیه به ego death عه انگار
برا همین یه آرامش و سکون خاصی داره به خصوص نوشتن توی شب
و یه جوری انگار میشه باهاش درک کرد چیز هایی رو که در حالت عادی دیده نمیشن
بگذریم
میدونم خسته نشدی اگه تا اینجارو خوندی . نبایدم بشی بعد این همه مدت . تازه اولشه!
امشب حس عجیبی دارم .
دروغ چرا بیشترش حس بدیه
یه جوری شبیه برزخه .
بین دنیا های مختلف و تفاوت گیر کردم انگار
انگار هر تیکه از قلبم داره به یه سمت کشیده میشه
شاید برا همین بلخره مجاب شدم شروع کنم این اولین پست رو
عه این اولین پستم روی لپتاپ خودمه . قبلا گفته بودم نوشتن رو کامپیوتر خیلی لذیذ تر از گوشیه . و حالا نگاه کن .. تایپ کردن روی لپتاپم چه قدر لذت بخشه.
همزمان هم دلگیرم از این حس تنهایی عمیق و سنگین و تاریک و هم دلگیرم از حضور آدم هایی که قبلا تنهام گذاشتن همچنین نمیتونم به بودن آدمای جدیدی که هنوز تنهام نگذاشتن دلم قرص باشه
هم دلم گیم میخاد با همه احساس های متنوعی که میشه باهاش تجربه کرد. و هم دلزده ام از لذت پوچی که توی پیکسل های رنگی کنارهم چیده شده ی صفحه 15 اینچی حاصل میشه
هم دلم موزیک میخاد و متنفرم از این سکوتی ک حاکمه، هم نمیدونم چه آهنگی باز کنم
و نیز نگرانم از اینکه یک آهنگ احساس محدودی رو بهم منتقل کنه و ذهنم بی دلیل به جایی بره که بر اساس دلایل و زنجیره اتفاقات، قرار نبود بره و یه جورایی بخشی از حقیقت برای همیشه گم بشه
آخ که هم دلم خودمو میخواد و هم ازش بیزاره
چند وقت اخیر ، حتی چند ماه اخیر، اتفاقات خیلی مختلفی رخ داد که هنوز متحیرم که یه نفر چه قدر میتونه احساسات و فضا های ذهنی متنوع و مختلف و متضادی رو تجربه کنه
تو این چند ماه تاریک ترین سایه ها و روشن ترین نور هارو باهم تجربه کردم
و گویا پژواک همون بالا پایین های بزرگه که تا چنین موارد کوچیک انتشار یافته
مثل یک طاعون که داره سرایت میکنه و انگار میخاد همه ی منو از پا در بیاره
و من در عین حال که حس ناتوانی دارم، مغرور ترینم و بیشتر از هروقت دیگه احساس قدرت میکنم
شاید خواب چاره کار باشه
اما اگه واقعا قسمتی از حقیقت های مطرح توی ذهنم برای همیشه گم بشه چی..؟
Oh that's a tragedic nightmare of mine
خب
برا امشب کافیه lool
نظرات شما عزیزان:
خوبه که جدی نگرفتی!
خودت الان گفتی از چیزی مطمن نباشم. پس نخواه مطمئن باشم.
ایشالا ترجیحت بهترین نتیجه رو تو زندگیت داشته باشه. موفق باشی.
منو یادت نمیاد. مطمنم.
ولی میخونم نوشته هات رو...
نمیدونم الان کجا و چی میخونی ولی یادمه اون موقع کامپیوتر تهران میخواستی. امیدوارم رسیده باشی بهش.
الان باید ترم 4 باشی. منم با خودت کنکور دادم دوباره و الان ترم 4 هستم.
شاد باشی...
نکنه به خاطر این پیام ننویسی! بنویس. جدی نگیر. من ادم جدی ای نیستم کلا
پاسخ: وا! معلومه که مینویسم! و اینکه مطمعن نباش از چیزی . من که مطمعنم یادم میای! حتی میتونم همین الانم حدس بزنم کی هستی. به هر حال .. اگه فکر میکنی باهات بد تا کردم مطمعن باش واقعا کاری ازم برنمیومده لطفا هم به جای فیلد اسم سه تا نقطه نذار دفه بعد !
پاسخ: الان هم برق تبریز میخونم تهرانو نتونستم قبول شم . کامپیوتر رو هم خودم تصمیم گرفتم برق رو بهش ترجیح بدم . و شد این ..