الان پست قبلیو خوندم 

و فاک

معلومه ک نمیتونسم هیچی بنویسم.. 

خودم نبودم.. 

 

و خودم رو ندیده بودم :) 

 


 

این پست رو توی جاده می‌نویسم.. 

درحالی ک دارم mirklands گوش میدم

و به این فکر میکنم که چطور مفهوم "خانه‌" برام در هم شکسته ست

تا حالا خونه ای دیدید که ازاین سر تا اون سرش هزار کیلومتر راه باشه..؟ 


 

دلم میخواد همه ی احساسات خوب زندگیم 

و همه متن های قشنگ اینجا رو

دوباره بنویسمشون

دلم میخواد 

دوباره گذشته رو "زندگی" کنم

.. 

 


 

بش گفتم 

وقتایی ک باهمیم شبیه یه تیکه جدا از زمانه 

آخ چقدر دلم میخواد هیجوقت نمیشد برگشت به این دنیا


 

از نوشته هام بدم میاد.. 

خیلی 

چون خیلی ناقص ن

خیلی بی روحن

خیلی بی حسن

 

انگار دیگ هیچوقت قرار نیست بتونم بنویسم 

و قراره فقط خیره نگاه کنم.. 

 

 

....

 

نمیدونم کی قراره بشکنه این سکوت سنگین ..

 

حرفایی که توی دلم هست اون قدر زیاد و اون قدر گفتنشون سنگینه که جرعت نمیکنم شروعشون کنم..

 


 

و البته...

بوده اند کسایی که نذارن از سر تنهایی بیام اینجا...!

نمیدونم این خوبه یا بد ...

 

همیشه سکوتِ اینجا نشونه ی انفعال من بود

اما... نه الان

 

بعد این همه...

 

خوشحالم که هنوز کسایی رو دارم که بتونم بخشی از ذهنم رو بسپرم بهشون 

در حدی که اینجا سکوت باشه اما خودم.. خودم اصلا ساکت نباشم! 


 

روزای عجیبی گذشت..

 

روزایی که مادرم برا توصیف تکه کوچکی ازش گفت: "مطمعنم تا زنده م اون روز یادم نمیره"

و من چه قدر احساس ناتوانی کردم وقتی هیچ چیز نتونستم بهش بگم از درکی که دارم 

 

وقتی همین الانم جرعت نمیکنم شروع کنم به نوشتن درباره شون

 

اما میدونم. میدونم نباید همه رو توی ذهنم نگه دارم

میرتسم .. میترسم از اینکه افرادی که باهاشون افکارم رو سهیم شدم، یه روز از پیشم برن 

و میترسم یه روز همین تیکه های ذهن خودم. همین تصاویر و این درک رو از دست بدم

 

 

Good bye, proud world! I'm going home

Thou art not my friend, and I'm not thine;

Long through thy weary crowds I roam;

Long I've been tossed like the driven foam

But now, proud world! I'm going home

 

I am going to my own hearth stone

Bosomed in yon green hills, alone

A secret nook in a pleasant land

Whose groves the frolic fairies planned

 

Good-bye to Flattery's fawning face

To Grandeur, with his wise grimace

To frozen hearts, and hasting feet

To those who go, and those who come

Good-bye, proud world, I'm going home


 

بدرود ای دنیای مغرور!

من راهیِ خانه ام

تو یار من نیستی، و من یارِ تو

مدت ها میان جمعیتی خسته سرگشته بودم

مدت ها، همچون کفی بر آب سرگردان بودم

اما اکنون، ای دنیای مغرور! راهیِ خانه ام

 

راهی منزلگاه خویشم

که تنها، میان تپه هایی سرسبز مخفتی گشته

گوشه ای در میان زمینی دلنشین

که بیشه هایش همان زیبایِ شادِ محبوب است

 

وداعی با صورتِ زیبای تملق

و شکوه، با تظاه خردمندی اش

وداعی با قلب های یخ زده، و پا هایی عجول

با آنان که میروند، با آنان که می آیند

 

بدرود، ای دنیای مغرور، من راهیِ خانه ام..

...

 

هنوز مطمعن نیستم چی باعث شده بعد تریپم پست نذارم اونم دو هفته

و حتی اینم مطمعن نیستم چی باعث شد امروز برگردم اینجا


شاید صرفا دوس دارم این طلسم رو بشکنم

 

اینجا برام مقدسه ...

اما

حسی که الان دارم 

حسی که امروز داشتم

و حسی که مدت ها با فکر کردن به حرفامون امیدوارم داشته باشم! 

هم مقدسه

 

درواغ چرا ...

این روزا

نفس کشیدن برام مقدسه..


این روزا بیشتر از هر زمانی بیدارم 

 

 

 

But am I not ready

To see

Beyond the matrix

And surrender

To the magnificence of my own being and embrace immortality?

 

Cold water

Lands upon my face

Drowning my thoughts and my flesh it does

Purify

 

Tonight we roam in absolute darkness

Guided only by the light within

Radiating


 

اما آیا هنوز آماده نیستم

تا ورای این پیله را ببینم؟

و تسلیم شوم

مقابل شکوه خود

و بپذیرم 

ابدیت را؟

 

آبی خنک بر صورتم می شیند

افکارم را غرق می کند

و جسدم را 

تطهیر میکند

 

امشب ما در تاریکی مطلق پرسه می زنید

و جز نوری که از درون می تابد

راهنمایی نیست

از روی دلتنگی میام یا چی، نمیدونم اما هرچیه خوب چیزیه که آدم رو وادار میکنه به "برگشتن" به یه مأمن 

نمیدونم اسمش چیه اما خوشم میاد از اینکه هر روز حتی اگه پست نذارم میام اینجارو باز میکنم


 

البته اونا که که سرشون تو شبکه های اجتماعیه نمیفهمند! من خودم هم به زور 


یه سری جاها هستن

یا یه سری آدما 

یا کلا یه سری چیزا هستن که

غریبه نیستن برات

اینا خوبن :) 


 

دیشب ساعت 5 صبح خوابیدم 9 بیدار شدم 

تا الان

نمیرم یوخ؟! :)) 


سعی میکنم قوی باشم

سعی میکنم بمونم با چیزایی که دوسشون دارم

سعی میکنم به راهم ایمان داشته باشم 

زندگی سر و تش هممینه

 

 

 

 

 

 

و ما میان جهانی چشم گشودیم که صدای فرو ریختنش را میشد شنید...


 

خب ....

 

 

بلخره کمی میشه آروم گرفت ... :)

 

چه هفته ی عجیب غریبی بود ..


و امروز ...

امروز چه روز عجیبی بود ..

 

چه قدر ...


 

امروز رو نباید یادم بره

 

اما بعد سال های آزگار

حتی دیوار های اینجا هم تاب شنیدن ندارن ..


 

چه قدر

رها.....

 

 

میترسم ...

 

میترسم از ترس...

 

کاش خوب باشه آخر این قصه ی پر بالا پایین

حقیقتا 

همه زیبایی ها غمناکن...


هفته آینده هفته جالبیه..

 

هم حس خوب بش دارم

هم حس بد

 

امیدوارم اتفاقات خوبی منتظرم باشه...


 

بعد از یه عمر

عجله دارم برا گذشتن روزا :/

دیگه زیادی داره برام سنگین میشه

 


 

آره زیبایی ها همشون غمناکن

چون قراره یه روز از دستشون بدیم

 

و اون روز 

تکه از قلبمون رو از دست میدیم 

تکه ای هیچ وقت هیچ وقت سر جاش بر نمیگرده

...

 

 


I know there’s a heaven, I know
I know there’s a shore
I’ve tasted its colour
Without the will of wanting more


میدانم

بهشتی هست

میدانم

میندانم که ساحلی هست

من طعمش را چشیده ام

بی میل به "بیشتر خواستن"

 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 22 صفحه بعد