چرا پست قبلیم 40 تا بازدید داره ولی آخرین ترجمه شعرم فقط 8 تا ؟ :)) thats nasty


 

فقط دلم میخاد نت قطع شه

باز بمونیم من و وبم شما همه :)))

تباها


 

خیلی دلم میخواست سر کل کل با اون فردی ک اعصابمو خورد میکرد ولی میخواست همچنان بنویسم، ننویسم بخندیم :| ولی دیگه حیف بزرگ شدیم

 

 

 

 

بماند ب یادگار

Bright were the days and fiery the sun

 The nights were soft and cloudless the silent welkin hung

 And winds did laze in forests and all was filled with airy sweetness -

 In days before the fall

  

Light were our hearts and notions were young

 The times were full of magic and secret songs unsung

 And winds did laze in forest and all was filled with airy sweetness -

 In days before the fall

 

Asleep is the past now autumn is grey

And silently we wallow in memory of the day

When winds did laze in forests and all was filled with airy sweetness -

In days before the fall


 

روز ها روشن بودند و خورشید فروزان

شب ها لطیف بودند به پذیرایی آسمانی بی ابر

باد ها در جنگل می خرامید و همه چیز را از شیرینیِ هوا سیراب میکرد

در روز های پیش از خزان ...

 

تصویر ها جوان بودند و قلب ها روشن

لحظات جادویی بودند پر از نغمه های ناخوانده

باد ها در جنگل می خرامید و همه را از شیرینیِ هوا سیراب میکرد

در روز های پیش از خزان ...

 

گذشته، خفته است و اکنون پاییز خاکستری است

و ما بی صدا در خاطره ای از فلان روز می غلتیم

آنگاه که باد ها وزیدند و همه را از شیرینی سیراب کردند

در روز هایی پیش از خزان ...

 

 

 

 

نمیدونم کِی

یکی

این کلمات رو میخونه یه روز یا نه

ینی شک دارم خودم وقتی دارم بین نوشته هام surf میکنم، بخونم اینارو  :))

چه برسه افرادی ک گاهی صداشون این اطراف شنیده میشه


 

گاهی پست هام توی خودشون حل میشن.

داخل یه حلقه انگار


....

 

 

امیدوارم هیچوقت دیوار های اینجا برام اون قدر غریبه نشن ک توش ننویسم ...

 

 

اینچا زندگی منه .... 

اینجا تنها اتاقیه که روح من کلیدش رو داره...

 

 

 

 

یکی کامنت گذاشته ک آدرس وبت یادم نمیره مرورگرم هم یادش نمیره

اسم ننوشته ولی :| 

فککنم معلم ابتداییش یاد نداده بالای برگه اسمشو بنویسه

 

خودشو زود تن سریع معرفی کنه :| 

we are, and, are nothing but, the picture we consieve from the exprience of bieng, living, and becoming..

just use autocad :|

idiot :|


یادگاری :))))

 

متاسفام ک نتونستم به تمامی افکارم رو اینجا بنویسم

 

اما خب ...

گفتمشون

 

ینی

کسایی بودن ک بشنونم

 

و نمیدونم این اشتباهه یا نه. واقعا نمیدونم.. جزو چیزایی هست که اصلا نمیدونم!

شاید روز هایی بودن ک فکر میکردم این چیزا غیر قابل مطرح کردن ترین هاست برای آدما و اینجا نوشتن بهترین گزینه س

اما الان میبینم در عمل 

اینجا ساکت مونده

اما خودم اضلا!

 

 

به خودم ک نگاه میکنم

هیچی ندارم ...

 

اگرم داشته باشم چیزایی هست که قبلا به دست آوردم و قبلا به اشتراک گذاشتم 

ینی چیز جدیدی ندارم ..

 

we're nothing but a name

 

و وقتی پای افکار وسط میاد

عملا هیچی نمیشه توصیف کرد جز چیز هایی که قبلا به نحوی با کسی در میون گذاشته م

برا همین وقتی بهشون فکر میکنم ناخوداگاه یه سری اسم میاد تو ذهنم ..

 

یه جورایی مطمعنم برای اون ها هم

من یه اسمم 

که گاهی یادشون میاد

 

پس چاره چیه ...؟

 

اینجا یه زمانی جایی بود ک خاص ترین هارو مینوشتم توش

اما الان

تقریبا معمولی ترین و کلی ترین ها توش نوشته میشه 

و چیزایی که خیلی برام عزیزن

عملا در عمق تنهایی میتونن شنیده بشن!

 

یه جورایی دارم ایمان میارم

که 

دلیل یه حرف

گوینده ش نیست

شنونده شه!!

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم ..

و به همون نسبت

خیلی وقته دورم از حال و هواش ..

که حقیقتا به معنی دوری از حال و هوای خودمه..

 

مثل بعضی از آدمای زندگیم ک بوی همینجارو دارن برام، و ازم دورن ...

 

دقیق ک نگاه میکنم، سال هاست دلتنگم ...

سال هاست دورم از جایی ک باید بودم و میخواستم باشم 

و انگار 

هیچ فراری نیست از این دلتنگیِ ناتموم و ناپیموده


 

روزایی بود ک امیدوار بودم

به تغییر

تغییر زندگی

یا تغییر خودم!

 

اما...

امید خیلی آروم و بی صدا محو میشه ...

و یهو به خودت میای 

میبینی دیگه اثری ازش نیست

و تویی و دنیای اطرافت که اصلا چیزی نیست که باید باشه

 

اونوقت 

سعی میکنی انکار کنی همرو

سعی میکنی

خودت رو هم لای زندگی 

شبیه امیدت

خیلی آروم و بی صدا

محو کنی 

طوری ک خودت هم دیگه خودت رو یادت نیاد

به نظرم از نظر ذهنی نیاز دارم 

که هم برگردم بخونم ..

و هم عادت کنم به بیشتر نوشتن


یلحظه به این فکر کردم که دقیقا از کی به این (حالا کار نداریم چی!) فکر میکنم

کلا از کی این چیزارو میتونم درک کنم و برام اهمیت پیدا کرده ن

 

زمانش برام کمی نامعلوم به نظر میاد ..

میتونم بر اساس توالی اتفاقات تخمین بزنم

 

اما ...

چیزی که اذیتم میکنه

اینه که

واقعا اینا نباید از یاد برن...

حس میکنم جایی که ایستاده م نکته ای هست که شاید طی زندگیم خیلی بخوام برگردم از دور نگاهش کنم..

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 22 صفحه بعد